● علی بی غم و طوفان مهردادیان در تصویری از سر به ازای سرنیزه به کارگردانی نویسنده (هنگام اجرای بازبینی جهت شرکت در جشنواره فجر در دی ماه هشتاد و سه)؛ نمایشی که تا کنون مجوز به صحنه رفتن نیافته است. این متن نخستین بار در شماره چهاردهم ماهنامه کارنامه در سال هفتاد و نه و سپس در قالب کتاب سی اسفند سال کبیسه در سال هشتاد توسط انتشارات نیلا به چاپ رسیده است.
نمایشنامه در تیر ماه هشتاد و سه در فرهنگسرای نیاوران به کارگردانی نویسنده و با نقش خوانی بهروز بقایی و کاظم هژیر آزاد نمایشنامه خوانی شده است.
شخصيتها :
ـ سرباز اول،
ـ سرباز دوم،
هر دو اونيفورم سياه به تن دارند. هر دو بيست و چند سالهاند با موهايي بور و چشمان روشن. دومي فقط، درشتاندامتر و زمُختتر ازاولي مينمايد.
صحنه :
سنگري ديدهباني در كمركش يك تپه، چند كيسة شن در اطراف و دو تختخواب با پشهبند ارتشي مقابل هم. زير يكي ازپشهبندها خالي است، اما در پشهبند ديگر، درون كيسهخواب، هيكل كسي به چشم ميخورد. رو به آن سوي تپه يك دوربينجناغي مستقر است. بيسيم جايي و گالن آب در جايي ديگر ...
تاريك و روشن پيش از سپيدهدم است. صداي عوعو سگها از دوردست شنيده ميشود. لحظاتي بعد سرباز اول از فراز تپه بهاين سو ميآيد. خسته و خاكآلود است. با بيقيدي تفنگش را گوشهاي گذاشته و تلنگري به تختخواب شخص خوابيده ميزند.
اولـي : پاشو پاس رو تحويل بگير! آهاي. (به سوي تختخواب ديگر ميرود. با صداي عوعو سگ مكث ميكند.) چه خبرتونه؟درسته عو عو عو، حق با شماست. اما بلندتر! بذار هر زيدي خودش رو به خواب زده زابرا بشه! (كيسهخواب و پشهبند راآماده ميكند. با تمسخر) جدي؟ يعني خوابي؟ اون هم بي خُرخُر و خرناس!؟ (درون پشهبند خود ميرود.) عو عو عو،پارس كنين جونم، پارس كنين خوابِ زمستوني خرس آشفته بشه. (دراز ميكشد.) اهوي؛ بعد غُر نزني بگي بيدارمنكردي. (مكث) خود داني، بخواب، خيالي نيست. (با خميازه) بخواب چوپون كه فقط تُو عالم خواب دنيا امن و امونه.(مكث. نيمخيز ميشود.) با توام، يه تكوني به خودت بده كه بگم شنيدهي! (عكسالعملي نميبيند. از پشهبند بيرون آمده، باترديد نزديك پشهبند ديگر شده و وارسي ميكند. ناگهان يكه خورده، با وحشت عقب ميآيد.) اي بدبخت مادر مرده! ديديبالاخره نيشت زد؟ (مضطرب اسلحه را برداشته، سر آن را زير پشهبند برده و چيزي را از روي كيسهخواب كنار مياندازد.)چقدر گفتم با اين جونور ور نرو؟ مفت و ناروا باختي بينوا.
(سراسيمه اسلحه را حمايل ميكند اما منصرف شده دوباره بر زمين ميگذارد. لحظاتي سردرگم ميماند، سپس از تپه بالا رفته واز آن سو قصد پايين رفتن ميكند، اما پس از چند گام ميخكوب شده و عقب ميآيد، در حالي كه سرباز دوم با اسلحهاي كه رو بهاو نشانه گرفته جلو ميآيد.)
دومي : وطن آن طرفه!
اولـي : عوضي ... شوخيهات هم خركيه.
دومي : كجا!؟ ميخواستي دوباره دربري دَدر؟
اولـي : بگير اونور اكبيري ... اَه، فكر كردم نيشت زده.
دومي : نيشت را ببند! ها كه زده! نچنچنچ يك جَلب بيوجوديه اين عقرب جراره. غافل بشي زده؛ از پشت؛ با نامردي، عينخود خائنت.
اولـي : كي خائنه؟
دومي : خفه خون. كج بجنبي سرخت ميكنم.
اولـي : خوابنما شدهي اول صبحي؟ چته؟
دومي : (لب برميچيند.) هيچي مرگ تو ... گفتم بتمرگ آنجا.
اولـي : سرشب سنگين خوابيدهي لابد! ميخواستي دو لقمه كمتر بلنبوني. (مكث، به هيكلي كه درون كيسهخواب است نگاهميكند.)
دومي : نعشمه! كژدم مرا زده. خواب به خواب. تو هم خيال راحت، داشتي برميگشتي ورِدلِ نشمهات، نه؟
اولـي : من كه نميفهمم ... منظورت چيه؟
دومي : درِ خيگت را ببند جاسوس اجنبي! پس من پخمهم؟ نچ نچ، كهنهسرباز هميشه با يك چشم باز ميخوابه. (از گوشهكيسهخواب گره نخي را باز ميكند. به انتهاي نخ دُم يك عقرب سياه آويخته است.) اين هم نشمه من، همدم و همبالينم! (باآويختن سرِ نخ به مگسك اسلحه دست زير پشهبند ميبرد.) برپا همقطار! پاشو زفاف تمام شد، بايد حجله را آنكارد كنيم!برپا سركار كه امروز روزِ تسويه حسابه. (همچنان كه رو به او نشانه رفته، زيپ كيسهخواب را گشوده و چند تكه لباس و پارچهاز آن بيرون ميكشد.) اِ اِ داماد را ببين! نيش اين لاكردار چه به روزگارش آورده!! اي عروس شيطان بلا، اي كژدم ناقلا ...(تهديدآميز جلو آمده و عقرب را چون آونگ در برابر صورت او تكان ميدهد.) ببينم؛ ماديان تو هم به اين رامي هست؟
اولـي : مسخرهبازي كافيه ...
دومي : بپا! دَم پرش بياي باباي بابات را ميسوزانه. عشقش بكشه دُم عَلم بكنه؛ نيش ميزنه كور و كبودَت ميكنه ها ...
اولـي : جنگولك بازي در نيار، ميخوام بخوابم.
دومي : تكان نخور حرام لقمه! ميزنم له و لورده خرد و خاكشيرَت ميكنم ها! مگر الكيه؟ بيست و پنج روزه آمدهيم اينموضع؛ بيست و چهار روزش بيست و چهار ساعته تحت نظرم بودهي. (نخ را از لوله اسلحه باز ميكند.) هه هه، بخوابم!!خستهاي؟ كوه كندهي؟... يا الواطي قوه و رمق نگذاشته؟ (عقرب را در پشهبند او گذاشته و اطراف آن را مهار ميكند.) وليخودمانيم خوب روز آخر خِرَت را گرفتم. حالا هم اگر تحويل دادگاه صحراييت ندادم ... تخم بابام نيستم.
اولـي : پرت و پلا ميپروني چوپون، عوضِ اينكه بري سر پُستت ...
دومي : پُستم؟ پُستم؟ آ اين هم پُستم ... (با قنداق تفنگ ضربهاي به او ميزند.) جعلقِ جاسوس.
اولـي : نزن نكبت ...
دومي : بچه قرتي هفت خط ... گمان برده با پَپه طرفه!؟ يك ساعت بعد فرمان حمله كه صادر بشه، دشت اول خشابم خودِخودتي شازده.
اولـي : (بهتزده با خود) پس حمله امروزه!؟
دومي : سكوت راديويي علامت حملهست آشخور. ها، يكه خوردي؟ (قاطع) ولي مهلت حاشا نداري! سايه به سايهتآمدم؛ از همين پشت سرازير شدي ته دره؛ از قلوه سنگهاي بالادست رودخانه پريدي آن طرف مرز؛ بعد هم از لايبلوطها دولا دولا ... انداختي سينهكش تپه روبرو، يك پشنگه آب كنار بركه پاشيدي كَت و كلهَت، بعد هم يك راست... رفتي طرف كلبه سنگي پايين آبادي؛ مخفيگاشان ...
اولـي : اونجا آغل گوسفنداست! (مكث كوتاه) عمري دمخور گاو و گوسفند بودهي؛ يه آغل رو از يه سنگر تشخيص نميدي؟
دومي : خفهخون بزمچه! مِنبعد تو اينجا هيچكارهاي ... (او را به سوي پشهبند ميراند.) از حالا تنها ديدهبان اين موضع منم. منهم ميگم پشت هر در و دريچه خانههاي آن ده يك چريك كمين كرده.
اولـي : (از بيم عقرب از پشهبند دور ميشود.) چيزي بگو خودت باورت بشه.
دومي : خوب هم باورم ميشه! حالا كه بنده بشخصه باورم شده؛ بيسيم بزنم كلية نفرات جمعي آتشبار هم باورشان ميشه.
اولـي : بچههاي پاي توپ هم مث يه ماه پيشِ ما! (با پوزخند) هه، چنان دشمن دشمن ميكردن كه انگار سرت رو از نوك اينتپه ببري بالا كلاهخود خاليت برميگرده پايين.
دومي : فعلاً كه سرِ شما يكي به باد رفتهست شازدهپسرِ شهرداري!
اولـي : كلاه سرمون گذاشتن، منتر شديم، مچلمون كردن ... خودت هم خوب ميدوني اما به رو نميآري.
دومي : وقتي يكي وطنفروش باشه هر چي بگه خلافش درسته! آن كلبه كمينگاه دشمنه، آن دختر چشم و ابرو مشكي همرابطشان، هر روز هم براي نفرات كلبه آذوقه و مهمات ميبره و ميآره.
اولـي : تُو اون دهكده فقط يه عده مردم غيرمسلحن كه سرشون به زندگي خودشون گرمه، تنها چيزي هم كه به مغزشونخطور نميكنه حمله به مرز ماست.
دومي : پس ما بيست و پنج روزه يك لنگه پا با اين دوربين چي چي ميپاييم!؟
اولـي : دشمن خيالي رو.
دومي : اي خائن خودفروش! نگو تو هم با يك نشمه بر و رو مشكي خيالي قرار و مدار داشتي!؟ اقرار بكن با رابطِ چريكهاچيك و پيك داري.
اولـي : تو كه بيشتر از من چشم ميچسبوندي به اين دوربين، جز چند زن و دختر كوزه به دوش كه غروب به غروب ميرنسرِ چشمه چي ميديدي؟
دومي : ساكت! دشمن ميديدم! دوربين ارتش براي شناسايي دشمنه نه چشم چراني!! جناب فرمانده دوربين داده تحويل بندهبشخصه كه فعل و انفعالات دشمن را زير نظر بگيرم، مسافت تخمين بزنم و گرا بدهم به آتشبار توپخانه. دوربينديدهباني براي اينه، لنگة تو نيستم با آن زن و بچه مردم را ديد بزنم!
اولـي : (با پوزخند) گم شو ديگه مسخره؛ قبول كردي زن و دخترن ...
دومي : به هر حال دشمنند!
اولـي : (با عصبانيت) نظامي كه نيستن.
دومي : دشمن دشمنه، چه نظامي چه غير نظامي چه پير چه جوان چه شلواري چه شليتهاي!
اولـي : حتي زنها!؟
دومي : آ ... خطرناكتر از همه آنهان. از كينه زنها بيشتر از مردها بترس!
اولـي : آها، صحيح!!
دومي : گول آن فعل و انفعالشان را هم نخور ... البته اين نصيحت ننهمه.
اولـي : مرحبا به ننهت.
دومي : دشمن هر روزي به رنگيه، جلد عوض ميكنه.
اولـي : آها مثلاً چريكه؛ ولي شليته ميپوشه!؟
دومي : هوممم بلكه هم.
اولـي : دو تا خمپاره هم تُو دست ميگيره اين شكلي و ... شيرشون رو ميدوشه!!؟
دومي : براي رد گم كردن؛ استتار!
اولـي : خوب تُو گوشت خوندهن.
دومي : اين قبيل تحركات و فعل و انفعالات يك تلاش مذبوحانه است براي تجاوز به ما!
اولـي : چه نصيحتهاي نغزي فرمودهن!
دومي : كُلنل.
اولـي : مگه ننهت كلنله!!؟
دومي : كلنل فرمانده يابو ... اهانت؟ به شخص كلنلِ فرمانده پادگان؟
اولـي : (جا ميخورد.) كي؟ من؟
دومي : با گوشهاي خودم شنيدم، انكار نكن!
اولـي : من كه چيزي نگفتم.
دومي : كلنل را با زبان مسخره گفتي. توهين به پاگون ايشان؟ نچنچنچ تو ديگر مُردهي، اصلا" نيستي، آ ... آ. (رو به او صليبميكشد.)
(مكث)
اولـي : منظورم توهين به ايشون نبود.
دومي : ها پس؟
اولـي : ننهت ... يعني داشتيم درباره والده شما صحبت ميكرديم.
دومي : اِ ...!؟ (مكث كوتاه) ولي حواست باشه ها، توهين به مقام كلنل را تحمل ندارم.
اولـي : خُب معلومه، حتما".
دومي : تكرار نشه!
(مكث)
اولـي : راستش نميدونم اگه من هم تُو در و دهات ... منظورم اينه كه در دامن طبيعت بزرگ ميشدم؛ چطور ميتونستم يهعده مردم بيدفاع رو به خاك و خون بكشم، گيريم حتي بيسواد هم بودم.
دومي : هه، بهتر كه بيسوادم؛ دهاتيام. به فرموده فرمانده درس و دانشگاه آدم را وطنفروش ميكنه.
اولـي : (با تاسف سر تكان ميدهد.) حيف، اگه دانشگاهم نيمهكاره نميموند حالا افسر بودم و به جاي سر و كله زدن با اُشكوليمث تو؛ بهت دستور ميدادم.
دومي : بگير دو دانه ستاره هم سر كولَت بود احدي پِهن بارَت نميكرد. آيي ... (تهيگاه خود را ميفشارد.)
اولـي : برق همون ستارههاست كه كورت ميكنن و هر جا لازم باشه كورمال كورمال ميفرستنت.
دومي : اول و آخر با دو دانه ستاره!؟ آن همه ستاره توي آسمانه؛ شب زير پشهبند دمر ميخوابم پشتم را ميكنم طرفشان!
اولـي : كاش پشت ميكردي به اون ستارههاي حلبي و عوضش چشم ميدوختي به ستارههاي حقيقي ... ستارههاي كهكشون.(به آسمان مينگرد. زير لب) سوسوي ستارههايي كه انعكاسشون ميافته تُو آبگير چشمه نزديك آبادي. (صداي ماغكشيدن گاو از دور، غرق خيال) شبه، باد ميآد، نشستهي لب بركه و زل زدهي به انعكاس هزار هزار خوشة نور روي سطحآب. يهو ميبيني لابلاي خرمن ستارهها؛ دو كوكب نوراني خيره نگاهت ميكنن. مات و مبهوتي؛ نميدوني اين دوكوكبِ نور زمينيان يا آسموني!؟ سر بلند ميكني ميبيني دختري نشسته روبروت. واي ... ماه اومده لب آبگير؛ ماهِپريدهرنگ ... با تبسمي به لطافت نسيم ...
دومي : (غرق تصاوير او به نقطهاي خيره شده و خود را ميخاراند.) ها آها ... بعد بعد؟
اولـي : (به خود ميآيد.) بعد؛ ترس برت ميداره. با خودت ميگي، نكنه شبي از پرتو ماه و كوكبهاش، فقط خاطرهاي محودر ضمير آبگير بمونه.
دومي : (مغبون) شعر حرف نزن مهندس اوراقي! آنجا دِهه؛ شهر نيست لب چشمه بنشيني پا بياندازي روي پا و با دست اينجور اين جور ... عين دم گاو پشه بپراني! سبيل كلفتهاي آبادي بفهمند چوب به آستينت ميكنند. سر و كارَت با بيل ودسته بيله آشخور!
اولـي : (به افق مينگرد.) ستارهها محو شدند. (آه ميكشد.) هي ... اون چشمها ... آسمون فرداشب رو كي ميبينه كي نميبينه؟
دومي : تقصير خودَت بود. زرده به پيزي ميگرفتي تا شروع پيشروي، غنيمتهاي اصلكاري توي پايتختشانه!
اولـي : (با خشمي فروخورده) تو كه ميگفتي ننهت برات آستين بالا زده، نامزد داري ناسلامتي.
دومي : بعله ... ولي نه كه جنگه ... كي من!؟ نچ، من خودم نامزد دارم. (زير لب) شايد تا حالا بابا هم شده باشم!
اولـي : پس كپي برگردونت رو تحويل بشريت دادهي!!؟
دومي : البته چند وقته نامه نيامده از ولايت، بلكه هم پسر باشه.
اولـي : (عصبي) يه انبونه گوشت و استخوون ديگه كه هر وقت مازاد بر نياز شد بفرستنش دَم توپ. زاد و رودتون كم كهنميآد!؟ مث مور و ملخ تخم و تركه پس ميندازين ... يه مشت رجاله جاهل كه يه وجب جلوتر از نوك دماغشون رونميبينن ...
دومي : هووو ... چه خبره رم كردهي؟
اولـي : خري زاد و خري زيد و خري مُرد.
دومي : هُش ... شه! مگر نشادر زير دمت ماليدهن!؟ (مكث كوتاه) آقا از بوق سگ نوك ميكرد توي كتاب و كاغذ عارش ميآمدبا آدم حرف بزنه. حالا پتهش افتاده به آب هي عر و تيز ميكنه! (مكث كوتاه) خداييش يك روز فرمانده روحيه ميداد بهنفرات ... من يكي پايتختشان كه پيشكش؛ ده فرسخ آن طرفتر هم برسيم ... من خودم شير پاك خوردهم، نچ نه ...ديگر اينقدر هم حيوان نيستم. (درد ميكشد.)
اولـي : باز صد رحمت به حيوونا كه حتي تُو جنگ بقا شرافتمندتر از آدمان. نه تجاوزي، نه قتلعامي ...
دومي : برو برو شرافت شرافت نكن ...! اگر آبادي ما بود و غريبهاي شبانه ميآمد لب بركه با يكي از دخترهامان خلوتميكرد؛ چنان تخماقي ميكوباندم تخت ملاجش كه ...
اولـي : تعصب بيخودي نشون نده، باهاش گپ زدهم گلولهش كه نزدهم.
دومي : عين كتاب حرف نزن ملعون! آيي ... كتاب قورت داده آشخور. (از درد قدم ميزند.) ما هم يك بز ريقو داشتيم آيكتاب ميخورد ... يعني يك روز ناغافل كتاب مرا خورد ... تا غروب هم خش و خش نشخوارش ميكرد. آخ آخ ...نگو كتاب اكابر به دهان بُزه مزه داده ...
اولـي : چه مرگته؟
دومي : ولي پنجول ننهمان از نا افتاد! نميشد دوشيدش؟... بلانسبت سواد و كتاب اكابر ... شيردون حيوان را سفت و سنگكرده بود!!
اولـي : با توام، پرسيدم چته؟
دومي : چه ميدانم؟
اولـي : مگه ميدون سان و رژهست قدمرو ميري!؟
دومي : دردم گرفته!
اولـي : (با اشاره) ...؟
دومي : سنگ كليه. اويي ... يك سنگ كليه ولدالزنا لنگة خودَت.
اولـي : بهتره بيسيم بزني ببرنت عقب ...
دومي : جُم بخوري يك بندِانگشت سرب داغ ميچپانم توي شيكمت.
اولـي : بيفتي اينجا ريق رحمت رو سر بكشي چي؟ تا خط پياده هزار و پونصد متر راهه، تا گروهان آتشبار هم هوو ... دوكيلومتر بيابون برهوت.
دومي : عادت دارم، سالي يك بار همين مكافاته ... اي تف به اين بخت و مراد، مانده بود همين روز و ساعت! آخخ ...عمليات گشت شناسايي توِ نامرد ... سنگ را از جا تكان داده.
اولـي : تا از پا نيفتادهي پاشو بيسيم بزن! (سرباز دوم گلنگدن ميزند. اولي در جا ميخكوب ميشود.) لااقل بذار كمك بيارم.
دومي : كمك بياري؟ از كجا!؟ (با استفهام به پشت تپه اشاره ميكند.)
اولـي : خُب اگه بخواي، چند لحظه تامل كني ...
دومي : نخير تحمل ندارم! مگر من خنگم؟ پا از پا برداري سبيلت را دود ميدم ... اِهه، جنازهم ميره توي خاك اجنبي!
اولـي : فرقش چيه؟ به هر حال بعد از حمله كه جنازهت از اونجا برميگرده! (با خود) كي ميدونه سرنوشتمون چيه؟
دومي : سرنوشت ما اينه از شرف و ناموسمان دفاع كنيم.
اولـي : كي به شرف و ناموس ما تعرض كرده؟
دومي : همينها!
اولـي : فعلا" كه تُو دست ما گلولهست و دست اونها گاوآهن، ما در تدارك كشتار و اونا گرم كِشت و كار.
دومي : من سربازم، ور زدن درباره اين چيزها به من نيامده.
اولـي : آره. به ما فقط ميآد تُو خاك و خُل بلوليم و از درد دندون به هم بسابيم.
دومي : زورش را من ميزنم اِهنش را اين ميگه!... رودههاي من داره منفجر ميشه آن وقت تو خودَت را پاره ... آييي ...
اولـي : آخه بدپوز داري جلو چشمم مث شمع آب ميشي.
دومي : سرباز اسمش با خودشه؛ سر ـ باز! يعني كسي كه سرش را ببازد. حالا با توپ و تفنگ نشد ... اوي اوي ... بيصاحابسنگ كه نيست، يك نخود خاره ... هولم نكن دفع بشه ميبيني! از تركش تيزتره.
اولـي : يعني همين طور بشينم دست بذارم روي دست تا زرتت قمصور بشه؟
دومي : نترس! انگشتم روي ماشهست، اول تو را پيشقراول خودم ميفرستم آن دنيا ... آخ ... ميگيره؛ رها ميكنه. بايد تا جاندارم آب بخورم.
(دومي گالن آب را نگاه ميكند. اولي به سوي گالن رفته، اما منصرف شده، به قمقمه خود كه درون پشهبند است مينگرد. با بيم وترس دست زير پشهبند برده و قمقمه را برميدارد. سپس در حالي كه مگسك اسلحه دومي روي سينهاش قرار دارد آب در حلقاو ميريزد.)
دومي : آخي ... مزه آب مَشك ... (مكث كوتاه) اي بيشرف، قمقمهات را از آب آن چشمه پر كردهي؟ (عق ميزند.) گفتم مزهآب مَشك ميده.
اولـي : بهتر از اين آب پُراملاحه كه.
دومي : خداندار اين آب دشمن بود به خوردم دادي.
اولـي : آب چشمه كه ديگه دشمنت نيست ابله!!؟
دومي : اين آب سَميه!
اولـي : مزخرف نگو، خودشون هم از همين آب ميخورن.
دومي : براي خودشان كه نه، براي ما سَميه، عين نمكگيرمان كه بكنه ها!؟
اولـي : حقا كه احمقي! آب به اين زلالي نمكش كجا بود؟ از اشك چشم صافتره.
دومي : نه بابا، نمكگير يعني نه كه نمك داره ... نچ، تو هم تر زدي با آن دانشگاه رفتن. شش ترم خواندهم شش ترمخواندهم!... ولي حالا خودمانيم خاك بر سرَت، براي سرباز خفّت از اين بالاتر كه از آب چشمه دشمن تعريف بكنه؟
اولـي : خفّت اينه كه حيات و ممات مردم بيفته دست زبوننفهمي مث تو.
دومي : غصه نخور زياد طولش نميدم، معطلم آتشباران شروع بشه. اگه تا حالا راحتت نكردهم، چون نميخوام صداي گلولهخبرشان بكنه.
(مكث كوتاه)
اولـي : چه اهميتي داره؟ من هم يكي مث اون جماعت بيگناه.
دومي : ببند گالة دهانت ... خرابكار خودفروش!
اولـي : حرف بيجا نزن! من كجا خرابكاري كردهم؟
دومي : تو؟ تو در فكرهاي نفرات خودي خرابكاري ميكني. آيي ... حالا چيزي ميپرسم مرد و مردانه مُقر بيا، از اولِ اولخائن بودي يا ... فَند و افسون آن دختر مردني اين طورَت كرد؟
اولـي : او افسونم كرد، اون نگاه معصومش افسونم كرد.
دومي : (ميخندد.) هاي باريكلا ... اقرار كردي. (با تفاخر) خودم بشخصه در راپرت به فرماندهي، البته به تبصره، مينويسمتخفيف بخوري.
اولـي : جدي!؟ پس پيش فرمانده خيلي خرت ميره؛ حرفت رو ميخونه!؟
دومي : ها پس چي؟ هم خوب ميره هم خوب ميخوانه، نه كه گماشتهش همولايتيمانه.
اولـي : آها، از قرار اَهَم امور سوقالجيشي فرماندهي لاي دست شماست!
دومي : گوش بگير كي دارم ميگم؛ از اين اخلاق خوش من سوءاستفاده بكني ها ...!
اولـي : باشه باشه ... حق با توئه. به هر حال از خيلي از ما آشخورها ارشدتري.
دومي : اهوم، ولي نع، هيچ تبصره نداره، نچ، دادگاه صحرايي يعني تيرباران. قانون زمان جنگه.
اولـي : هنوز كه جنگي اعلام نشده.
دومي : ميشه. صبر بكن! اول گروم گروم صداش ميآد، بعد هم خبرش چي؟... ابلاغ ميشه.
اولـي : فرض كن راه بيفتم از اين تپه سرازير شم پايين، چطور ميخواي جلوم رو بگيري؟
دومي: نه كه اين چماقه دست من!؟
اولـي : اگه شليك كني كه اهل آبادي باخبر ميشن ميزنن به كوه و دشت.
دومي : پس گمان بكن خودِ همين چماقه دست من! (با گرفتن لولة اسلحه قنداق را تهديدكنان تكان ميدهد.)
اولـي : (به سوي اسلحه خود پريده و آن را به سوي او نشانه ميرود.) فراموش كردي يه قبضه چماق ديگه هم اينجاست؟ اما منمث چماق ازش استفاده نميكنم.
دومي: اي به قبر باباي هر چي جيرهخور اجنبيه.
اولـي : بندازش!
دومي : جان من نزن.
اولـي : گفتم اسلحهت رو بنداز.
دومي : شما كه گلنگدن نزدهي. (اولي گلنگدن ميزند.) بابا سر آن لولهنگ را بگير آن طرف؛ درسته روي ضامنه. (سرباز يكضامن اسلحه را آزاد مي كند.) نشانهروي رو به نفرات خودي مقابل؟ ضامن اسلحه هم آزاد!؟ نچنچ ... اين ديگر نهتخفيف داره نه تبصره! بگير خشاب خالي هم باشه.
اولـي : (خشاب پُر را از اسلحه درآورده نشان ميدهد و سريع جا مياندازد.) مطمئن شدي؟
دومي : آي چه جور هم، از ترس جانم درد كول و كمرم از يادم رفت.
اولـي : معطل نكن، اسلحه رو بذار زمين.
دومي : دولا كه نميتوانم بشم، نه كه درد دارم انگشتهام قفل شده به قبضه از هم باز نميشن. (اسلحه را به زمين تكيه داده ودرد ميكشد.) آخخخ ... طاقت اين درد و عذاب را ندارم ... (با اشاره به تهيگاه خود) ميزني اينجا بزن خلاصم بكن!
اولـي : (با عطوفت) خيلي درد داري؟
دومي : قدر دست خري كه درسته حوالهات بكنند.
اولـي : بيتربيتِ بد دهن ...
دومي : (اسلحه را بالا ميگيرد.) نزني ميزنم!
(در سكوت رو به يكديگر نشانه رفته و آهسته دور ميچرخند. مكث)
اولـي : اين ماسماسك هميشه جون گرفته، بذار يه بار هم شده ناجي جماعتي بشه. (اسلحه را رو به آسمان گرفته و ميچكاند.عمل نميكند. با دستپاچگي با آن كلنجار رفته و دوباره ميچكاند. باز عمل نميكند.)
دومي : نچنچنچ ... گلوله كه همين طور عمل نميكنه همقطار. بايد يك چيز تيز به تهش فرو بشه تا چي ...؟ بوم، صدايش دربياد. (ميلهاي از جيب در ميآورد.) چيزي كه اسمش هست سوزن تفنگ. آخخخ ... ميداني چه وقت فهميدم تو موردقابل اعتماد نيستي!!؟ پس پريشب؛ كه دست خالي آمدم پست نگهباني را تحويل بگيرم. يادت هست؟ تو اسلحهخودَت را دادي، اين نشان داد كه چي ...؟ كه ناموسپرست نيستي، اسلحه ناموس سربازه. (با اشاره اسلحه تهديدميكند.)
اولـي : (تفنگ خود را رها ميكند.) تو تجاهل ميكني ... تظاهر ميكني كه خنگي.
دومي : خنگ نه؛ خر! آخخخ ... به قول ننهم؛ ميخواهي از اسرار مردم سر دربياري خودَت را بزن به خري!!
اولـي : (به سرش اشاره ميكند.) نه ... معلومه يه چيزايي اون تُو داري.
دومي : پس فرق كهنهسرباز با يك جوجه جغله چهارماه خدمت چيه؟
اولـي : فرقش اينه كه سرباز كهنهكار تابع بي چون و چراست ...
دومي : هاي زندهباد.
اولـي : ... چوپون چرا هم اينجاش رو شستشو داده، هر جا بخواد، سِشو ... مث گوسفند هيش ميكنه بره بچره.
دومي : گوسفند شستشو نشه پشمش را پشگل برميداره كه!!
اولـي : ... ولي جوجه سرباز تازهكار، فرمان از كي ميبره؟ از فكر خودش.
دومي : آخ ... سرباز كه نبايد فكر بكنه.
اولـي : احساس كه ميتونه بكنه.
دومي : احساس مال سوسول مهندسهاي شهريه. آخ ... (از درد به خود ميپيچد.)
اولـي : يعني تو خرسِ گندهبك؛ همين يه نخود خار كه داره يواش يواش از درون خراشت ميده احساس نميكني؟
دومي : نه پس چي ...؟ يك چنان دردي الان از راه ميرسه كه ميخواهي سر بكوبي زمين سنگ و كلوخ به دندان بگيري.اويي ...
اولـي : وقتي عوض يه پادگان سراسر ساز و برگ؛ دهكدهاي ببيني غرق شكوفه و درخت كه پشتش تا چشم كار ميكنهدشتهاي سبز و خرمه، وقتي عوضِ مارش نظامي؛ آواي دختري بشنوي كه كوزه به دوش از چشمه برميگرده، بهجاي تانك تراكتور ببيني و به جاي عرادهي توپي كه قرار بوده با آتش دهانهش تخمين مسافت كني؛ يه خروسپَرحنايي ببيني كه گردن ميكشه و قوقولي قوقو ميكنه ... راستش رو بگو هيچ احساسي قلقلكت نميده؟
دومي : چرا! چنان قلقلكي ميده كه هم الان سر بكوبم زمين سنگ و كلوخ به دندان بگيرم.
اولـي : پس به احساساتت جواب بده.
دومي : اهوم، جوابش اينه باز هم يك قُلپ ديگر از آب دشمن بخورم. (از قمقمه مينوشد.)
اولـي : حقا كه به پوست كلفتي خرسي؛ زنبور هر جات رو نيش بزنه عين خيالت نيست!
دومي : شما درس خواندهها از زنبور فقط چزاندنش را ياد گرفتهين. (درد ميكشد، اسلحه را رها ميكند.)
اولـي : زنبوري ميشناسي عسلش رو مفت ببخشه؟ بالاخره هر نوشي نيشي همراهشه! (صداي آواز خروسي از دور شنيدهميشود.) اهالي از خواب بيدار شدند.
دومي : ولي الان و يك ساعت ديگر دوباره به خواب ميرند. وقتي چند گروهان آتشبار همزمان آتشِ تهيه ميريزن، نچنچ ...يعني توي هر يك گُله جا؛ يك گلوله محشر منفجر ميشه. قيامتي به پا بشه كه اثري از آثارشان نبيني.
اولـي : آخه گندهبك مُنگل، به من و تو چي ميرسه؟
دومي : به شما چون خيلي وفادار بودهي وفات ميرسه! به من هم اي ... شايد يك مدال ديدهباني نمونه.
اولـي : تو كه گچ و ذغال ميدن دستت؛ دست راست و چپت رو بشناسي! هه، با اون كوره سواد اكابر، معلومه چه گرايمسافتي محاسبه ميكني. (با پوزخند) ديدهبان نمونه!
دومي : مسافت را محاسبه كردهم دقيق؛ شش پرچين. همان ششصد متري كه توي نقشه آتشبار بود ... اوخخخ ... مخابرةنهايي تصحيح گرا هم لازم نيست. رقمي كه تو روز اول درآوردي بفرست باباجانت بياندازه صندوق انتخابات، بلكهشهردار شد! (با سوظن) شايد هم تباني كردهي!؟ از قصد مسافت غلط محاسبه كردهي!؟ بالاخره صد متر كم يا زياد،براي يك هدف ثابت در كمركش كوه؛ يعني يا اصابت به نوك قله يا تهِ دره، كه جفتش به مفت نميارزه.
اولـي : محاسبهت اشتباهست. لابد ديشب قدمهات رو شمردهي!؟ غلطه. تو اينطوري اينطوري رفتهي، مهم مسافت مستقيمه.
دومي : اينجاست كه سرباز كهنهكار به كار ميآد. وقتي سرباز كهنهكار ميگه شش پرچين، يعني ششصد متر، تخت وسطآبادي. نه صد متر بيشتر نه صد متر كمتر.
اولـي : (با عجله به سوي دوربين ميرود.) معلوم ميشه. (نگاه ميكند.) پس اين خروس پَرحنايي كوش؟
دومي : (دوباره از درد به خود ميپيچد.) آخ ... آيي ...
اولـي : بيصدا، خروسه رو پيدا كردم. دِيالا كُلك و پَر حنا، يه دهن ديگه بخون آقا خوشگله. (مكث) آها گردن كشيد.(زمانسنج ساعتش را فشار ميدهد، لحظهاي بعد صداي خواندن خروس شنيده ميشود. دوباره زمانسنج ساعتش را ميفشارد.از دوربين چشم برميدارد. به ساعت نگاه ميكند. با قلم و كاغذي مشغول محاسبه است.) يك مميز ... ضربدر چهارصدوچهل... اين ... در اين. (مكث كوتاه) درسته شيشصد متره.
دومي : آخخ ... همين مهندس اوراقي، اگر حواست به مشق و درسَت بود كه بابات نميفرستادَت سربازي ... بلكه كُنجدانشگاه هم يك بركهاي بوده، ناغافل ماه و كوكب آمده و خاطرخواهي و ...!؟
اولـي : (متفكر) تو كه ساعت زمانسنجي نداشتي!؟
دومي : آييي ... من يك گوسفند از دور ببينم ميدانم چند فرسخيه.
اولـي : (عصبي) اما خودت صفت گراز داري؛ دوست داري گلولهها كوه و دشت رو شخم بزنن.
دومي : اين منطقه آييي ... بيست سال پيش هم با گلوله شخم خورده.
اولـي : بذري هم كه توش كاشتند بذر هرز همين جنگه.
دومي : زرت و زورت نفرما! اين را بنده خودم بشخصه از بچگي ميدانستم.
اولـي : پس چرا كينه كورت كرده؟ از جون اين مردم بيپناه چي ميخواي؟ مگه باهاشون پدركشتگي داري؟
دومي : نه پس چي؟ پدر مرا در جنگ قبلي همينها كشتند.
اولـي : كيها؟
دومي : همينها.
اولـي : كدومشون!؟
دومي : آخ ... يكيشان، همهشان!
(مكث. سرباز دوم ميان درد و اشك و فرياد در خود مچاله ميشود. اولي او را خوابانده و مشغول رسيدگي به او ميشود.)
اولـي : هر دوي ما با يه انگيزه اينجائيم؛ پدرهامون! (سر او را بر زانو مينهد.) منتها تو داوطلب اومدهي انتقام بگيري، من اعزامشدهم براش كسب اعتبار كنم.
دومي : ارواي شيكمت اوراقي ... اگر پدر من جانش را نميگذاشت كف دستش، باباجان تو يك كف دست جا توي هيچشهري نداشت كه حالا كانديداي انتخابات شهردارياش بشه. آييي ...
اولـي : دِ عقلت نميرسه ديگه چوپون، اگه صابمنصبهايي مث پدر من نبودن اصلا" كينهاي عَلم نميشد كه پدر تو بخوادعلمدارش باشه.
دومي : (با ضجه و زاري) اين باباي صاب نميدونم چي چيات ...
اولـي : صابمنصب.
دومي : ووييي صاب مردهَت ... جنگ قبلي چه كار ميكرد؟
اولـي : آبكاري! كارخونهش به سفارش ارتش سرنيزه آبكاري ميكرد، آبكاري با محلول سمي سيانور.
دومي : اي هوار ... آمد ... سوختم ... (مينالد.)
اولـي : (قمقمه را به دهان او ميگذارد.) بخور كهنه سرباز! بخور شايد اين آب زلال افسونت كرد. (زير لب) اينطور نشه آرامش وآتشبس از سر باختن پدر تا سربازي پسر دوام ميآره. (او را نوازش ميكند.) از اين شهد شيرين بخور نمكگير بشي. (باتقليد لحن او) بلكه هم از خر شيطون بياي پايين، خر نشي اين زنجيره خون و خونخواهي رو گردن بگيري و ... (با نفرت)جونت رو نثار كسايي كني كه افتخارشون اينه آهن بدن دَم آتيش و اسلحه آتشين بسازن. (دومي برخاسته، در حاليكهضجه ميزند، افتان و خيزان پشت تپه ميرود.) بعد لاي دندههاي تمدني له شي كه ماشين مولد تانك و توپ و موشك ومسلسله. (صداي ضجههاي اوج گيرنده دومي به گوش ميرسد. با خود) تصميم خودت چيه؟ لحظه انتخابه، وقتشه برگتعرفه رو به صندوق راي بريزي. (مهياي رفتن ميشود، اما در همين اثنا صداي بيسيم توجهش را جلب ميكند. پشت تپه راميپايد و پاورچين به سوي بيسيم رفته و گوشي را بر ميدارد.) زوبين زوبين تيهو به گوشم، بله بله. (مكث) نه نه، تصحيحنهايي لانه گزارش ميشه، به گوشم ... بله تصحيح لانه، يادداشت كن! به پرچينهايي كه داري يه پرچين اضافه كن،مفهوم شد؟ تكرار كن به گوشم ... آها، درسته هفت پرچين، يكي اضافه ... مفهوم شد تمام. (گوشي را ميگذارد.) اين همتكليف پلهاي پشت سر. (صداي ضجههاي سرباز دوم ناگهان قطع ميشود. بند پوتينهايش را با عجله ميبندد.)
دومي : (با سنگريزهاي بين دو انگشت بر بلندي ميايستد.) زاييدم!
اولـي : مباركه.
دومي : (نزديك شده سنگريزه را نشان ميدهد.) كرّهام خوشگله؟
اولـي : ريخت ننهشه، با اين تفاوت كه ننهش قد خرسه اين قد خرچسونه.
دومي : (با بيحالي ميخندد.) خنده براي من خوب نيست! نچنچ ... عين آب كه بريزي روي آتش ها ...! (متوجه پارازيت بيسيمميشود.) سكوت راديويي شكست.
اولـي : گمونم وقتش باشه.
(ناگاه هر دو متوجه اسلحه ميشوند. سكوت. دومي با تاني جلو آمده، اسلحه را برداشته و رو به اولي نشانه ميگيرد.)
دومي : وقتِ وقتشه ستون پنجم؟
اولـي : خيلي بد كينهاي، عين شتر.
دومي : شتر يا گراز؟
اولـي : نه ببخشيد، همون خرس بيشتر برازندهته.
دومي : اول كه گفتي شتر.
اولـي : كينة شتر، خوي گراز و ... هيبت خرس.
دومي : يك مرتبه بگو من باغ وحشم و آ!
اولـي : (متفكر) باغوحش تنها جاييه كه وحشت دنياي ما رو نداره!
دومي : (شانه بالا مياندازد.) اين يعني چه؟ يعني داري از من تعريف ميكني!؟
اولـي : (با لبخند) حتماً! تو از اون كهنه سربازايي كه سرت به تنت ميارزه.
دومي : خداييش اگر آن قمقمه آب را حلقم نميريختي، كهنه سرباز سر زا رفته بود حالا سرش به تنبانش هم نميارزيد!
(ابتدا اولي ميخندد، دومي نيز ... سپس يكباره سكوت)
دومي : (با سر اسلحه به نيمتنه او اشاره ميكند.) در بيار!
(مكث. اولي با ترديد، اما مطيع لباس از تن در ميآورد. مكث. دومي به فانوسقه او اشاره ميكند ... سپس به ساعت مچياش. اولييك به يك آنها را به سوي او مياندازد.)
دومي : حاضر آمادهاي؟
(اولي سربرداشته و به آسمان نگاه ميكند. سپس بر بلندي تپه ميايستد. آه ميكشد، چشمها را ميبندد و دستها را چون صليبميگشايد.)
دومي : گيوههات را هم كه ور كشيدهي!؟
(اولي چشم گشوده و پس از مكثي، با ترديد زانو زده، قصد باز كردن بند پوتينهايش را دارد.)
دومي : احتياجم نيست؛ پاي من به پوتين تو گشاده!
(مكث. اولي دوباره برپا ميايستد. لحظاتي به هم خيره ميمانند.)
دومي : عقب ... گرد!
(اولي آرام و با دستهاي گشوده به پشت ميچرخد. دومي همچنان كه نشانه گرفته عقب ميآيد. مكث و انتظار طولاني. سپسناگهان دومي پشت به او كرده، نشسته و اسلحه را با صدا به زمين مياندازد.)
دومي : آن ده و اين مرز از امروز خطرناك و ناامنه.
اولـي : (آرام سر ميچرخاند. پس از مكثي) زمونه براي امثال من هميشه ناامنه.
دومي : تا گروم گرومِ آتشباران وقتي نمانده ها!
اولـي : يه پناهگاه گرم و امن سراغ دارم.
دومي : (شانه بالا مياندازد.) دخلت ميآد.
اولـي : هر طرف كه باشم همينه!
(مكث كوتاه)
دومي : (بي آنكه روي بگرداند، سنگريزه را در كف دست بالا ميگيرد.) من كه چلّهمه ننهجان، نا ندارم جُم بخورم!
(سكوت. لحظاتي بعد سرباز اول آرام عقب رفته، از كنار دوربين گذر كرده و از آن سوي تپه از نظر دور ميشود.)
دومي : (سنگريزه را مينگرد.) داشتي ريشه مرا ميسوزاندي خار خاريِ نصف مثقالي. (آن را به پشت سر پرتاب كرده سپس رويميچرخاند.) اَك هي زد به چاك، آشخور وراج ... (به سوي پشهبند رفته، نخ را كشيده و عقرب را بالا ميگيرد.) من چهميدانم؟ صبح برپا دادم ديدم جا تره بچه نيست! (همچنان كه نخ را به دنبال ميكشد به سوي دوربين ميرود و نگاه ميكند.)چه جفتك چاركُش ميره! نچنچ عجب اعتباري براي بابات پيدا كردي! جنازهات آنجا پيدا بشه بابات شهردار نميشههيچ؛ به سپوري هم قبولش نميكنن. (چشم از دوربين برميدارد. مكث، به عقرب) دُم عَلم ميكني؟ سرنيزه سيخ ميكنيقرمساق؟ ها، سّم تو هم سيانوره؟ (با ترس نخ را پرت ميكند.) نه پس، امان بدم امانم را ببُري؟ از پشت بزني ابليسجراره؟ (دست به جيب برده و با يك ضربه سوزن تفنگ را به تن عقرب فرو ميكند.) حالا دلخوري نكن! به فرموده ننهم، توصد تا جان داري ... (متوجه صدايي از بيسيم ميشود. به سوي آن رفته و گوشي را برميدارد.) تيهو به گوشم ... شنيدمزوبين، رعد سياه ميبارد ... مفهوم شد ... كي؟ (ساعت مچي را برميدارد.) ها كه دارم ... خداييش دورة شخصيگري ساقدوش داماد رفتم، ساعت خلعتي گرفتم!... چي؟ آماده؟ (مكث) نه، يعني بايد تصحيح لانه بكنم ... نه بابا كجا شده؟بنويس! از پرچينهايي كه داري يكي كم بكن. مفهوم شد؟ يكي كم ... هاي باريكلا ... آها آها حاضرم، نقل و نبات بريز!شنيدم تمام. (گوشي را ميگذارد و با دوربين نگاه ميكند.) اين هم پيشكشِ ماه و كوكبِ شما؛ صد متر كمتر. بعد بگواحساس سر من نميشه! (چشم از دوربين برميدارد.) حالا باور ميكني خرس هم چي ...؟ از نيش زنبور عاجزه. ولي آ ...آ، (با لمس بيني خود) فقط اين يك جا، پوزه آن پوستكلفت، تنها جاي بيحفاظ خرس اينجاست كه از چزاندن زنبورزبونه.
(با خرسندي به روبرو چشم دوخته و سادهدلانه ميخندد. با صداي غرش آتشبارها و كاهش نور، صحنه كمكم در تاريكي غرقميشود.)
ـ پايان ـ